loading...
پزشكي ٩٢ بهشتي
saeb بازدید : 39 سه شنبه 03 تیر 1393 نظرات (1)

پیرمردی تنها که در روستایی زندگی میکرد قصد داشت مزرعه ی سیب زمینی خود را شخم بزند.اما کار سختی بود وتنها پسرش هم که میتوانست به او کمک کند در زندان بود.

پیرمرد نامه ای به پسرش نوشت و وضعیت خود و مزرعه را برایش توضیح داد:

"پسرم!من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم.من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم،چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت.من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام.اگر تواینجا بودی تمام مشکلاتم حل می شد،چون تو مزرعه را برایم شخم میزدی.از طرف پدر پیرت."

چند روز بعد،پيرمرد این تلگراف را دریافت کرد:

"پدر،بخاطر خدا مزرعه را شخم نزن.من آنجا اسلحه پنهان کردم."

سپيده دم روز بعد،ده نفر از افسران بلیس محلی به مزرعه ی پیرمرد آمدند.وتمام زمین مزرعه را زیر و رو کردند.وبدون آنکه اسلحه ای بیدا کنند از آنجا رفتند.

پیرمرد بهت زده نامه ی دیگری برای بسرش فرستاد و او را از آنچه روی داده بود مطلع کرد واز این امر اظهار سردرگمی نمود.

پسرش باسخ داد:

"پدر،حالا برو سیب زمینی هایت را بکار.این تنها کاری بود که از اینجا میتوانستم برایت انجام دهم!

حميدرضا دهقان بازدید : 238 پنجشنبه 22 خرداد 1393 نظرات (4)
   در کلاس ها همیشه عده ای حاضرند و گروهی غایب. کسانی که حاضرند گاهی همه هوش و حواسشان به کلاس و درس و گفته های معلم است. آن ها همیشه حرف معلم را می شنوند، کتاب را دقیق مطالعه می کنند، مطالب را خوب می فهمند و نکات مهم را یادداشت می کنند.

عده ای هم در کلاس هستند؛ اما فقط دست و پا و جسم آن ها در کلاس است، اما هوش، حواس، فکر، ذهن و خیال آن ها در جای دیگری است. گاهی حتی معلم آهسته از کنارشان عبور می کند یا چند لحظه پشت سر آن ها می ایستد؛ اما آن ها او را نمی بینند. نه این که معلم در کلاس نباشد.  نه، معلم در کلاس است، اما ...

برای خواندن ادامه  مطلب به "ادامه مطلب" بروید!

امیر زمانی بازدید : 88 شنبه 17 خرداد 1393 نظرات (0)

ادیسون در سنین پیری پس از اختراع لامپ، یكی از ثروتمندان آمریكا به شمار میرفت و درآمد سرشارش را تمام و كمال در آزمایشگاه مجهزش كه ساختمان بزرگی بود هزینه می كرد.

این آزمایشگاه، بزرگترین عشق پیرمرد بود. هر روز اختراعی جدید در آن شكل می گرفت تا آماده بهینه سازی و ورود به بازار شود.در همین روزها بود كه نیمه های شب از اداره آتش نشانی به پسر ادیسون اطلاع دادند، آزمایشگاه پدرش در آتش می سوزد و حقیقتاً كاری از دست كسی بر نمیآید و تمام تلاش مأموان فقط برای جلوگیری از گسترش آتش به سایر ساختمانها است. آنها تقاضا داشتند كه موضوع به نحو قابل قبولی به اطلاع پیرمرد رسانده شود.

پسر با خود اندیشید كه احتمالاً پیرمرد با شنیدن این خبر سكته میكند و لذا از بیدار كردن او منصرف شد و خودش را به محل حادثه رساند و با کمال تعجب دید كه پیرمرد در مقابل ساختمان آزمایشگاه روی یك صندلی نشسته است و سوختن حاصل تمام عمرش را نظاره می كند.

پسر تصمیم گرفت جلو نرود و پدر را آزار ندهد. او میاندیشید كه پدر در بدترین شرایط عمرش بسر میبرد.

ناگهان پدر سرش را برگرداند و پسر را دید و با صدای بلند و سر شار از شادی گفت: پسر تو اینجایی؟ میبینی چقدر زیباست! رنگ آمیزی شعله ها را میبینی؟ حیرت آور است! من فكر میكنم كه آن شعله های بنفش به علت سوختن گوگرد در كنار فسفر به وجود آمده است! وای! خدای من، خیلی زیباست! كاش مادرت هم اینجا بود و این منظره زیبا را میدید. كمتر كسی در طول عمرش امكان دیدن چنین منظره زیبایی را خواهد داشت! نظر تو چیست پسرم؟

پسر حیران و گیج جواب داد:...

برای خواندن ادامه داستان به ادامه مطلب بروید

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 223
  • کل نظرات : 292
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 48
  • آی پی امروز : 30
  • آی پی دیروز : 13
  • بازدید امروز : 33
  • باردید دیروز : 16
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 83
  • بازدید ماه : 58
  • بازدید سال : 1,378
  • بازدید کلی : 159,772